غزالی
«ابوحامد، امام محمد غزّالی» همهچیزدان، فقیه، متکلم و فیلسوف ایرانی در سال ۴۳۷ هجری خورشیدی، در روستای طابران طوس از مادر بزاد. کودکی و جوانيش صرف دانشاندوزی و جهانگردی شد تا آنکه در مرز چهل سالگی در انواع رشتههای علوم اسلامی سرآمد دانشوران روزگار، و نامش در سراسر جهان اسلام آن روزگار زبانزد همگان گردید.
وی از ۳۹ سالگی به بعد برای تصفيه روح و نگارش ارزندهترين آثار خود مردمگريز شد و تا پايان عمر در گمنامی و گوشهنشينی بهسر برد.
سرانجام در سال ۴۹۰ هجری خورشیدی، پس از پنجاه و پنج سال زندگی پرثمر، چراغ زندگیش در زادگاهش خاموش شد.
نام کامل وی «حجةالاسلام ابوحامد محمد بن محمد بن محمد غزّالی طوسی» است.
پدر غزالی پارسامردی بوده صوفیمسلک، که در شهر طوس حرفه غزالی يا پشمفروشی داشته است. چون مرگ اين صوفی نزديک ميشود، دو فرزند خود – محمد و احمد – را با مختصر اندوختهای که داشته به دوستی از هممسلکان خويش میسپرد و به او میگويد: چون بر اثر محرومی از هنر خواندن و نوشتن اندوه فراوان خورده ام، آرزودارم که فرزندانم ازين هنر بهرهور گردند.
آغار يتيمی
پس از يتيمشدن اين دو کودک، وصی درستکار تربيت آنان را برعهده میگيرد تا هنگامی که ميراث اندک پدرشان تمام ميشود و خود صوفی از اداره زندگی آنان فرو میماند. آنگاه با اخلاص به آن دو پيشنهاد ميکند تا برای گذران زندگی و ادامه تحصيل، در زمره طلاب مدرسهای از مدارس دينی شهريهبدهِ روزگار خود درآيند؛ و آنان از راه ناچاری پيشنهاد وی را میپذيرند. اين سخن «غزالی» که «برای غيرِ خدای عمل آموختم، ولی علم جز خدای را نپذيرفت» میتواند مؤيد اين حقيقت باشد.
نخستين سفر
نخستين سفر دانشجويی غزالی سفری است که وی از طوس به جرجان رفته است و احتمالا مدت رفت و برگشت و دوران اقامتش در جرجان حدود دوسال بوده است. اين حدس با حکايتی که «امام اسعد ميهنهای» از غزالی روايت ميکند تا حدی هم آهنگ ميشود. امام اسعد میگويد:
«از ابوحامد محمد غزالی شنيدم که میگفت: «در راه بازگشت از جرجان دچار عياران راهزن شديم. عياران هرچه را که باخود داشتيم گرفتند. من برای پسگرفتن تعليقه (جزوه، يادداشت درسی)های خود در پی عياران رفتم و اصرار ورزيدم. سردسته عياران چون اصرار مرا ديد گفت: “برگرد، وگرنه کشته خواهی شد” وی را گفتم:” ترا به آن کسی که از وی اميد امينی داری سوگند میدهم که تنها همان انبان تعليقه را به من باز پس دهيد؟ زيرا آنها چيزی نيست که شما را به کار آيد” عيار پرسيد که” تعليقههای تو چيست؟” گفتم: “در آن انبان يادداشتها و دستنوشتههايی است که برای شنيدن و نوشتن و دانستنش رنج سفر و دشواريها برخويشتن هموار کردهام.” سردسته عياران خندهای کرد و گفت: “چگونه به دانستن آنها ادعا میکنی، در حالی که چون از تو گرفته شد، دانايی خود را از دست دادی و بیدانش شدی؟” آنگاه به يارانش اشارتی کرد و انبان مرا پس دادند.»
غزالی گويد: «اين عيّار، ملامتگری بود که خداوند وی را به سخن آورد تا با سخنی پندآموز مرا در کار دانشاندوزی راهنما شود. چون به طوس رسيدم سه سال به تأمل پرداختم و با خويشتن خلوت کردم تا همه تعليقهها را بهخاطر سپردم، و چنان شدم که اگر بار ديگر دچار راهزنان گردم از دانش اندوخته خود بینصيب نمانم.»
سفر به نيشاپور
از اين سخن غزالی که «چون به طوس رسيدم، سه سال به تأمل پرداختم…» میتوان نتيجه گرفت که غزالی پس از ۲۳ سالگی از طوس رهسپار نيشاپور شده تا از محضر عالم بلند آوازه، «امام الحرمين ابوالمعالی جوينی»، بهرهور شود. غزالی در محضر اين استاد نامدار چنان کوشيد و درخشيد که پس از يکی دو سال در شمار بهترين شاگردان وی جای گرفت، و امامالحرمين چنان شيفته اين شاگرد درسخوان و هوشيار گرديد که در هر محفلی به داشتن شاگردی چون او به خود میباليد.
اين دوره از دانشاندوزی غزالی که سبب شد در جمع فقيهان نيشاپور مشهور و انگشتنما شود، بيش از پنج سال نپاييد. يعنی چون چراغ زندگی امامالحرمين به سال ۴۷۸ هجری خاموش شد، غزالی در حدی از دانش دينی روزگار خود رسيده بود که ديگر نيازی به استاد نداشت، یا آنکه استادی که برايش قابل استفاده بوده باشد پيدا نکرد. بنابراين به نگارش و پژوهش پرداخت تا شايسته مسند استادی شود.
فلسفه غزالی
غزالی از جمله افرادی بود که به دوری مسلمین از تعقل و خردگرایی و نفی فلسفه تاثیر زیادی گذاشت. وی علیرغم اینکه ماهیت فلسفه را دچار مشکل نمیدانست، اما پرداخت به آن را مایهٔ ضعف ایمان مسلمانان دانست.
کتاب مشهور «تهافت الفلاسفه» که شاید مهمترین نقد و رد آرای ارسطوییمشربان در تاریخ فلسفه باشد را غزالی به شیوهای فلسفی و نقادانه نگاشت. اسلوب و شیوه منطقیای که غزالی در نگارش آن کتاب بهکار برد، امروز فلسفه نقادی نامیده میشود. ایرادهایی که غزالی بر مشائیان وارد نمودهاست ذاتاً فلسفی هستند و بعدها در فلسفه مغربزمین همگی از سوی فیلسوفان بزرگی چون دکارت، هیوم و کانت به شرح و تفصیل بسیار طرح شدهاند. نفی علیت، اعتباریبودن اخلاق، حمله به استقراء، عدم اعتماد به یافتههای حسی، حجیت عقل و… که غزالی در این کتاب آنها را به شیوهای منطقی و عقلی طرح نموده، همگی مسائلی فلسفی محسوب میشوند که در قرون جدید خود مایه و انگیزه پدیدآمدن مکتبهای جدید فلسفی شدهاند.
آشنايی با خواجه نظامالملک طوسی
در اين سال غزالی به لشکرگاه ملکشاه سلجوقی، که در نزديکی نيشاپور واقع بود، راه يافت و به خدمت همولايتی سياستمدار خود خواجه نظامالملک طوسی پيوست. در محضر اين وزير شافعیمذهب و ادبدوست و گوهرشناس، بارها فقيهان و دانشوران به مناظره پرداخت، و در هر مورد بر مخالفانِ عقيده و انديشه خويش پيروز گشت. ديری نپاييد که خواجه نظامالملک با اشتياق به حمايتش برخاست و در بزرگداشت وی کوشيد تا آنجا که اورا «زينالدين» و «شرفالائمه» لقب داد و به استادی نظاميه بغداد برگزيد.
آغاز استادی در نظاميهء بغداد
غزالی در سال ۴۸۴ از طوس رهسپار بغداد شد، مردم اين شهر مقدمش را بهگرمی پذيرا شدند. خيلی زود زبانزد خاص و عام گرديد. در محافل علمی از نبوغ سرشار و دانش بسيارش داستانها گفتند و کاروانيانی که از بغداد رهسپار شرق و غرب میشدند، برای مردم شهرهای سرِ راه از نبوغ و هوشياری وی حکايتها روايت ميکردند تا آنکه حشمت و شوکتش به پايهای رسيد که حتی در اميران و پادشاهان و وزيران معاصر خود اثر گذاشت.
در سال ۴۷۸ هجری، غزالی يکی از بزرگانی بود که با عنوان «حجةالاسلام» و استاد برگزيده نظاميه بغداد، در مراسم نصب «المستظهر بالله» – بيست و هشتمين خليفه عباسی- بر مسند خلافت، شرکت جست و با وی بيعت کرد. خودش در نامهای که به سال ۵۰۴ هجری در پاسخ نظامالدين احمد نوشته است، ضمن ابراز ندامت از زندگی جنجالی و اشرافی گذشتهء خويش، چنين مینگارد: «در بغداد از مناظرهکردن چاره نباشد، و از سلام دارالخلافه امتناع نتوان کرد.»
مردم گريزی
پس از آنکه در بغداد به اوج شوکت و شهرت رسيد، و در ميان خاص و عام مقامی برتر از همه پيدا کرد، دريافت که از اين راه نمیتوان به آسايش و آرامش روحی رسيد. پس از ترديد بسيار سرانجام دنبالهروِ صوفيان وارستهء بینام و نشان شد. به بهانه زيارت کعبه از بغداد بيرون رفت، چندی به گمنامی به جهانگری پرداخت و سالها در حجاز و شام و فلسطين با خويشتنِ خويش به خلوت نشست تا داروی درد درونی خود را پيدا کند. به تاريخ اين گوشهنشينی نيز در پاسخ غزالی به نامه نظامالدين احمد به نقل از«المنقذ من الضلال» چنين اشارت رفته است:
«چون بر سر تربت خليل – عليه السلام – رسيدم، در سنه تسع و ثمانين و اربعمائه (۴۸۹ ه.ق)، و امروز قريب پانزده سال است، سه نذر کردم: يکی آنکه از هيچ سلطانی هيچ مالی قبول نکنم، ديگر آنکه به سلام هيچ سلطانی نروم، سوم آنکه مناظره نکنم. اگر دراين نذر نقض آورم، دل و وقت شوريده گردد…»
بازگشت به ميان مردم
از اين راز هم خودش چنين پرده برگرفته است:
«اتفاق افتاد که در شهور سنهء تسع و تسعين و البعمائه (۴۹۹ هجری) نويسندهء اين حرفها، غزالی، را تکليف کردند- پس از آنکه دوازده سال عزلت گرفته بود، و زاويهای را ملازمت کرده- که به نيشابور بايد شد، و به افاضت علم و نشر شريعت مشغول بايد گشت که فترت و وهن به کار علم راه يافته است. پس دلهای عزيزان از ارباب قلوب و اهل بصيرت به مساعدت اين حرکت برخاست و در خواب و يقظت تنبيهات رفت که اين حرکت مبدأ خيرات است و سبب احيای علم و شريعت. پس چون اجابت کردهءآمد و کار تدريس را رونق پديد شد و طلبه علم از اطراف جهان حرکتکردن گرفتند، حسّاد به حسد برخاستند…»
اين حسودان که غزالی به آنها اشاره کرده است، روحانيون حنفیمذهب بودهاند که در دستگاه «سنجر سلجوقی» شوکت و قدرتی يافته بودند. پس برای حفظ مقام و منصب خويش با برخی از فقيهان مالکی مذهب، از مردم طرابلس غرب، همداستان شدند تا بزرگمردی چون غزالی را با تهمت و نيرنگ از ميدان بدر کنند، يا برای پيشبرد مقاصد خود از قدرت شافعیمذهبان بکاهند. غزالی در حضور سلطان سنجر که به لشکرگاهاش حاضر گشته بود، چنين دفاع میکند:
«و اما حاجت خاص آن است که من دوازده سال در زاويهای نشستم و از خلق اعراض کردم. پس فخرالملک- رحمةالله عليه- مرا الزام کرد که به نيشاپور بايدشد. گفتم: “اين روزگار سخن من احتمال نکند که هرکه درين وقت کلمةالحق بگويد در و ديوار به معادات او برخيزد.” گفت: “[سنجر] ملکی است عادل، و من به نصرت تو برخيزم.” امروز کار به جايی رسيده که سخنهايی میشنوم که اگر در خواب ديدمی گفتمی اضغاث احلام است. اما آنچه به علوم عقلی تعلق دارد، اگر کسی را بر آن اعتراض است عجب نيست، که در سخن من غريب و مشکل که فهم هرکس بدان نرسد، بسيار است. لکن من يکیام، آنچه در شرح هرچه گفته باشم، با هرکه در جهان است درست میکنم و از عهده بيرون میآيم؛ اين سهل است. اما آنچه حکايت کردهاند که من در امام ابوحنيفه- رحمةالله عليه- طعن کردهام، احتمال نتوانم کرد…»
در کنار مردم ديار خود
پس از آنکه وسوسه نامردمان در دل سلطان سنجر اثر گذاشت، اين پادشاه کس فرستاد و حجةالاسلام را، که در زادگاه خود طابران طوس به تعليم و عبادت سرگرم بود به لشکرگاه خويش، تروغ- نزديک مشهد امروز- فرا خواند. غزالی چون دريافت که در کف شير نر خونخوارهای قرار گرفته و از رفتن چاره نيست، بهانه آورد و با نامهای استادانه خشم سلطان سنجر را فرونشانيد.
پس از درگذشت «شمسالاسلام کيا امام هراسی» طبری، فقيه شافعی و استاد نظاميه بغداد که او نيز از شاگردان برگزيده امامالحرمين و همدرس غزالی بوده است، به اشارت خليفه عباسی و سلطان سنجر، وزير عراق ضياءالملک احمد فرزند نظامالملک به وزير خراسان صدرالدين محمد فرزند فخرالملک نامهای نوشت که غزالی را با نوازش و دلجويی به بغداد بازگرداند تا شاگردان مدرسه نظاميه از نابسامانی نجات يابند. ولی غزالی وارسته و دست از همه چيز شسته، تسليم نشد و اعراض کرد.
پيوستن به جاودانگان
مرتضی زبيدی نويسنده بزرگترين شرح بر احياء علوم الدين پايان زندگی غزالی را، در مقدمه خويش بر شرح احياء با نقل از گفتههای ديگران، نيک نگاشته است که ترجمه بخش اول آن چنين است: گفتهاند که اوقات خود را پيوسته به تلاوت قرآن و همنشينی با صاحبدلان و گزاردن نماز مشغول میداشت تا جمادیالآخر سال پانصد و پنج فرا رسيد. احمد غزالی، برادر حجةالاسلام، گفته است: «روز دوشنبه به هنگام صبح، برادرم وضو ساخت و نماز گزارد و گفت “کفن مرا بياوريد” آوردند. گرفت و بوسيد و بر ديده نهاد و گفت: “سمعاً و طاعةً للدخولِ عَلیالـمَلِک” آنگاه پای خويش را در جهت قبله دراز کرد و پيش از برآمدن خورشيد راهی بهشت گرديد.»
غزالی در ۱۴ شهریورماه ۴۹۰ – ۱۴ جمادی الاخره سال ۵۰۵ هجری – و در سن ۵۵ سالگی در شهر توس (طوس) بدرود زندگی گفت و در طابران طوس بهخاک سپرده شد.
***
یک سخن نغز از امام غزالی: «يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد. گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه.
گفت: گوش و دست و پاى خود را چهطور؟
گفت: هرگز.
گفت: پس هماكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مىكنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوشبختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى. پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى!