امشب آن سیبی که گل کردهاست باغ از دیدنش
میرسد دستان من تا ارتفاع چیدنش
میرسد سیبی که وقتی شاخهاش گل داده بود
عشق میکرد آفتاب از دیدن خندیدنش
میرسد اما نخواهم چید، سیبی سرخوش است
دوست دارم لابهلای شاخهها رقصیدنش
شاید این سیب رسیده طبق قانون درخت
میرسد روزی زمان بر زمین غلتیدنش
شاید این سیبی که تشویش نسیم از بوی اوست
رفته تا دهلیز ذهن کرمها، بوییدنش
شاید این سیبی که میخندد چنین سرخوش به من
اشک خواهد ریخت – بی من – وقت اندیشیدنش
عهد خواهد بست، شاید با خودش تا گُل کند
سال دیگر در بهار دست من، خندیدنش
مهدی چناری