زاهد و آسیابان
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت: دانی کیستم من؟ گفت: نه
گفت نشناسی مرا ای رو سیه
این منم من زاهدی عالیمقام
در رکوع و در سجودم صبح و شام
ذکر یاقدوس و یا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من
مستجابالدعوهام تنها و بس
عزت ما را نداند هیچ کس
هرچه خواهم از خدا، آن میشود
ب انفیرم زنده بیجان میشود
حال برخیز و به خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
بر تو پوشانم لباسی از پرند
صد غلام و صد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو
آسیابان گفت: ای مرد خدا!
من کجا و آنچه میگویی کجا؟
چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم
در مرامم هر کسی را حرمتیست
آسیابم هم همیشه نوبتیست
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بینماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کآسیابت بر سرت سازم خراب
یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
آسیابان خنده زد ای مرد حق!
از چه بر بیهوده میریزی عرق
گر دعاهای تو میسازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب